همرنگ پائيزى ولى فصل بهارى
سبزينه پوش خطه زرين تبارى
جود و كرم بيرون منزل صف گرفتند
در كيسه آيا نان و خرمايى ندارى؟
جبريل پر وا كرده و با گردنى كج
شايد ميان كاسهاش چيزى گذارى
وقت عبور از كوچه هاى سنگى شهر
آقا چرا بر دست خود آئينه دارى؟
در گرمدشت طعنه ها دل را نياور
من كه نمىبينم در اينجا سايه سارى
از خاطرات سرد و يخبندان ديروز
امروز مانده جسم داغ و تب مدارى
بر زخمهايى كه درون سينه توست
هر شب سحر با اشك مرهم میگذارى
يك كربلا روضه به روى شانه خود
توى گلو هم خيمهاى از بغض دارى
تشتى كه پاى منبر تو سينه زن بود
حالا چه راه انداخته داد و هوارى
دستم دخيل آن ضريح خاكى تو
شايد خبر از گمشده مرقد بيارى
وقت زيارت شد چرا باران گرفته
خيس است چشم آسمان انگار، آرى
من نذر كردم بعد از آنى كه بميرم
مخفى شود قبرم به رسم يادگارى
سروده ی روح الله عیوضی
×××
پایین پلک چشم تو دائم پر از نم استچشمت قشنگ، سوی نگاهت ولی کم است
از بس که اشک ریخته ای در عزای یاساز بس که کوچه پیش نگاهت مجسم است
رد شراره بر رخ تو نقش بسته است؟یا ردپای ضربه سیلی محکم است؟
سنّت زیاد نیست ولی پیر گشته ایاین ارث مادری است که قد شما خم است
آقا فدات شم چقدر غصه میخوریتصویر لحظه لحظه عمرت چه پر غم است
این گریه ها که میکنی از بهر مادرتپایه گذار اشک عزای محرّم است
در روضه های حضرت ارباب، یاحسنسرمشق یا حسین حسین دمادم است
هرکس که سائل کرم مجتبی نشدشایسته ی بکاء به شه کربلا نشدسروده ی حسین قربانچه
×××
گل کرده در زمین، کَرَم آسمانی ات
آغوش باز می رسد از مهربانی ات
حالا بیا و سفره مینداز سفره دار
حالت خراب می شود و ناتوانی ات
دارد مرا شبیه خودت پیر می کند
جان برده از تمام تنم نیمه جانی ات
یوسف ترین سلاله ی تنها تر از همه
سبزی رسیده تا به لب ارغوانی ات
این گرد پیری از اثر خاک کوچه است
بر موی تو نشسته ز فصل جوانی ات
باید که گفت هیئت سیّار مادری
خرج عزا شدی و خدای تو بانی ات
زهر از حرارت جگرت آب می شود
می گرید از شرار غم ناگهانی ات
زینب به پای تشت تو از دست می رود
رو می شود جراحت زخم نهانی ات
آقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
چیزی نمانده از بدن استخوانی ات
سروده ی محمد امین سبکبار
×××
سایه ی دستی میان قاب چشمان ترش
چادرخاکی زهرا بالش زیر سرش
رنگ خون پاشیده بر آیینه ی احساس او
لکه های سرخ روی گوشوار مادرش
این دم آخربه یاد میخ در افتاده است
خانه را آتش زند با روضه ی پشت درش
لخته ها را پاک می کرد از لب خشکیده اش
زینب خونین جگر با گوشه های معجرش
برخلاف رسم سرخ کشتگان راه عشق
رفته رفته سبزتر می شد تمام پیکرش
با نظر بر اشک قاسم گفت:وای از کربلا
نامه ای را داد با گریه به دست همسرش
روضه ی لایوم می خواند غریب اهل بیت
کربلایی ها چه گریانند در دور و برش
چشم امیدش به قد و قامت عباس بود
ایستاده با ادب ساقی کنار بسترش
سروده ی وحید قاسمی
×××
در کرم خانه حق سفره به نام حسن است
عرش تا فرش خدا رحمت عام حسن است
بی حرم شد که بدانند همه مادری است
ور نه در زاویه عرش مقام حسن است
هرکه آمد به در خانه او آقا شد
ناز عشاق کشیدن ز مرام حسن است
حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین
هر حسینیه که برپاست خیام حسن است
دست ما نیست اگر سینه زن اربابیم
این مسلمانی ایران زکلام حسن است
هرکه خونش حسنی شد ز خودی حرف شنید
غربت از روز ازل باده جام حسن است
تا زمانیکه خدائی خدا پابرجاست
پرچم حسن حسن در همه عالم بالاست
سروده ی قاسم نعمتی
×××
مردی که غربت است همه سوگواره اش
ریزد تمام عمر زدلها شراره اش
از کوچه ی شب است هر آنچه کشیده است
سبزی صورت وجگر پاره پاره اش
تابوت زخمهای تنش را نهان نمود
دنیا ندید آن بدن پر ستاره اش
قاسم که مرد عرصه ی جنگاوری شده
باشد نمایشی ز جهاد هماره اش
بخشید با کرامت سبزش هر آنچه داشت
این است راه عشق نباشد کناره اش
باید که ساخت گنبد او را در آسمان
باید که کرد دست ملک را مناره اش
عمری که در مدینه ی غم خانه کرده است
تنها نسیم بانی بر یادواره اش
شعری سروده ام به هوای بقیع او…
شعری که بود غربت وغم استعاره اش
سروده ی مهرداد قصری فر
×××
پسر فاطمه ام غصه بود بنیادم
سند غربت من این حرم آبادم
خاک فرش حرم و گنبد من تکه سنگ
صحن من پر شده از غربت مادرزادم
عزت عالمیان بسته به یک موی من است
کی مذل عربم کشته این بیدادم
شاه بی لشگرم و غربت من تابه کجاست
زهر با سوز تمام آمده بر امدادم
هرچه خوردم ز خودی خوردم و از زخم زبان
تا که جدم زجنان کرد ز غم آزادم
هم عدو ضربه به من میزد و هم میخندید
از همان کودکیم بیکس و دشمن شادم
هر زمین خورده مرا یاری خود می خواند
چون که در یاری افتاده زپا استادم
هردم از کوچه گذشتم بدنم درد گرفت
سجده بر خاک به مظلومه سلامی دادم
گرچه شد حائل ضربه سه حجاب صورت
خون دیوار در آورده چنان فریادم
یک تنه جمع نمودم بدنش از کوچه
صحنه بردن مادر نرود از یادم
عایشه تیر به تابوت زد و خنده کنان
گفت از داغ دل فاطمه دیگر شادم
سروده ی قاسم نعمتی
×××
چشمی که در مصیبتتان تر نمی شود
شایسته شفاعت حیدر نمی شود
چشم همیشه ابریتان یک دلیل داشت
هر ماتمی که ماتم مادر نمی شود
مرهم به زخمهای دل پر شراره ات
جز خاک چادر و پر معجر نمی شود
یک عمر خون دل بخورد هم کسی دگر
والله از تو پاره جگر تر نمی شود
یک طشت لخته های جگر پاره های دل
از این که حال و روز تو بهتر نمی شود
یک چیز خواستی تو از این قوم پر فریب
گفتند نه کنار پیمبر نمی شود
گل کرد بر جنازة تو زخم سرخ تیر
هرگز گلی شبیه تو پرپر نمی شود
پر شد مدینه از تب داغ غمت ولی
با کربلا و کوفه برابر نمی شود
زینب کنار نیزه کشید آه سرد و گفت
سالار من که یک تن بی سر نمی شود
دیگر تمام قامت زینب خمیده بود
از بسکه روی نیزه سر لاله دیده بود
سروده ی یوسف رحیمی
×××
بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست
یا آن سری که خاک پای مجتبی نیست
بر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراست
چشمی که گریان عزای مجتبی نیست
وقتی سکوتش این همه محشر به پا کرد
دیگر نیازی به صدای مجتبی نیست
در کربلا هر چند با دقت بگردی
چیزی به جز عشق و صفای مجتبی نیست
کرب وبلا با آن همه داغ مصیبت
همپایه ی درد و بلای مجتبی نیست
طوری تمام هستی اش وقف حسین شد
انگار قاسم هم برای مجتبی نیست
او جای خود دارد در این دنیا مجالِ
رزم آوری بچه های مجتبی نیست
یا اهل العالم ما گدای مجتبائیم
ما خاک پای خاک پای مجتبائیم
آیا شده بال و پرت افتاده باشد
در گوشه ای از بسترت افتاده باشد
آیا شده مرد جمل باشی و اما
مانند برگی پیکرت افتاده باشد
آیا شده در لحظه های آخرینت
چشمت به چشم خواهرت افتاده باشد
من شک ندارم که عروس فاطمه نیست
وقتی به جانت همسرت افتاده باشد
آیا شده سجاده ات هنگام غارت
دست سپاه و لشگرت افتاده باشد
مظلوم و تنها و غریب عالمین است
گریه کن غم های این بی کس حسین است
سروده ی علی اکبر لطیفیان
×××
باید مرا گلیم مسیر نگار کرد
زیر قدوم فاطمیات خاکسار کرد
مهر تو را بهشت بخواهد نمیدهم
در ماجرای عشق نباید قمار کرد
فخر علی و فاطمه بر تو عجیب نیست
وقتی خدا به داشتنت افتخار کرد
من که به دست هیچکسی رو نمیزنم
نانت مرا به شغل گدایی دچار کرد
هر چند آفریده خدا چهارده کریم
اما یکی از آن همه را سفرهدار کرد
ما را پیاده کرد سر سفره شما
این کشتی حسین که ما را سوار کرد
باید به بازوی حسنیات دخیل بست
ورنه نمیشود که جمل را مهار کرد
خشمت نیاز نیست در آنجا که میشود
با قاسم تو قافله را تار و مار کرد
ارزان تو را فروخت به حرف معاویه
زهری به کام تشنه تو روزهدار کرد
زهری که میشکافت دل سنگ خاره را
در حیرتم که با جگر تو چه کار کرد
زهرا شنیده بود تنت تیر میخورد
تابوت را برای همین با جدار کرد
سروده ی علی اکبر لطیفیان
×××
پسر فاطمه آنکس که دلم زنده از اوست
نه فقط ما که دل فاطمه هم زنده از اوست
بوسه بر لعل لب آنکه چنین گفت رواست
جان به قربان کریمی که کرم زنده از اوست
به همان خاک غریبانه قبرش سوگند
بی حرم هست و لی هرچه حرم زنده از اوست
سینه زن گر چه ندارد به بقیعش اما
به خدا زمزمه و نوحه و دم زنده از اوست
به غم کرببلا زنده نماند شیعه
در دل شیعه همین غصه و غم زنده از اوست
از علمدار بپرسید که او خواهد گفت
هم علمدار حسین و هم علم زنده از اوست
به همان لحظه که پا بر سر این خاک نهاد
فاطمه دوستی نسل عجم زنده از اوست
قطعات جگرش با همگان می گوید
همه ی دین خداوند قسم زنده از اوست
سروده ی جواد حیدری
×××
الا ای که به هر دوران غریبی
نشان تو بود، جانان غریبی
معاویه تو را بهتر شناسد
که تو در لشگر یاران غریبی
زیارتنامه هم حتی نداری
قسم بر تربت ویران غریبی
امام دوم خانه نشینی
زنامردی نامردان غریبی
تو کودک بودی و غربت کشیدی
تو مادر را به خاک کوچه دیدی
سروده ی جواد حیدری
×××
تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود
یک عمر فقط درد ، کس و کار دلت بود
سنگینی دستی که تو را اشک نشین کرد
چل سال غم و غصه سربار دلت بود
چون موی زمستانی ات از بین نمی رفت
آن لکه خونی که به دیوار دلت بود
پس خوب شد آن زهر به داد دلت آمد
ورنه که به جز زهر مددکار دلت بود ؟
با اینکه خودت هر نفست مقتل دردیست
لایوم . . . ولی روضه خونبار دلت بود
سروده ی محمد بیابانی
×××
مست از غم توام غم تو فرق می کند
محو توام که عالم تو فرق می کند
با یک نگاه می کشی و زنده می کنی
مثل مسیح، نه، دم تو فرق می کند
یک دم نگاه کن که مرا زیر و رو کنی
باید عوض شد آدم تو فرق می کند
تنها کمی به من نظر لطف می کنی؟
آقای مهربان! کم تو فرق می کند
زخمی است در دلم که علاجی نداشته است
جز مرحمت که مرهم تو فرق می کند
اشک غمت برای من احلی من العسل
گفتم برای من غم تو فرق می کند
صلح تو روضه است حماسه است غربت است
ماهی تو و محرم تو فرق می کند
باید خیال کرد تجسم نمود؛ نه ؟
نه؛ گنبد تو پرچم تو فرق می کند
لختی بخند قافیه ام را بهم بریز
آقای من! تبسم تو فرق می کند
سروده ی سید محمد رضا شرافت
×××
اي فقط ناله اي صداي اشك
اي وجود تو مبتلاي اشك
گيسوانت سپيد شد آقا
پيكرت آب شد به پاي اشك
حرف من نيست فضه ميگويد
بين خانه تويي خداي اشك
قتل تو بين كوچه ها رخ داد
زهر يارت شده دواي اشك
چقدر گريه ميكني آقا
روضه ات را بخوان به جاي اشك
ماجرايي كه زود پيرت كرد
آنچه از زندگيت سيرت كرد
چه بگويم از آن گل پرپر
چه بگويم ز داغ نيلوفر
چه بگويم سياه شد روزم
اول كودكي شدم مضطر
حرف من خاطرات يك لحظه است
لحظه اي كه نبود از آن بدتر
ايستادم به پنجه پايم
تا كنم روبروش سينه سپر
مثل طوفاني از سرم رد شد
دست او بود و صورت مادر
ناگهان ديدمش زمين خوردو
كاري از دست من نيامد بر
بعد آن غصه بود و خون جگر
ديدن روي قاتل مادر
سروده ی محمد بیابانی
×××
اذن حق بودکه تو سید و مولاباشی
تشنگان رمضان را یم و دریا باشی
میکنی زنده به یک چشم هزاران عیسی
کم مقامی است بگویم تو مسیحاباشی
گرنداند کسی و خاک مزارت بیند
به خیالش نرسد شاهی و آقاباشی
زخم دشنام شنیدی و بغل واکردی
تا چه حدی تو دگر اهل مدارا باشی
مو سفیدی به جوانی به سراغت آمد
از غم یار تو حق داری اگر تا باشی
تو فقط آمده ای غصه و غم را بخری
وسط کوچه ی غم محرم زهرا باشی
پس بمان و همه جا دور و بر مادرباش
وسط کوچه اگرشد سپر مادر باش
سروده ی مجتبی صمدی شهاب
×××
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفره ی دستش کریم بود
خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
تا بود ، آسمان و زمین را رحیم بود
سر می کشید خانه به خانه محله را
این کارهای هر سحر این نسیم بود
آتش زبانه می کشد از دشت سبز او
چون گلفروش کوچه ی طور کلیم بود
این چند روزه سایه ی یثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
حقش نبود تیر به تابوت او زدن
این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
بی سابقه است حادثه اما جدید نیست
این خانواده غربتشان از قدیم بود
آقا ببخش قصد جسارت نداشتم
پای درازم از برکات گلیم بود
سروده ی رضا جعفری
×××
ز تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد و آن طشت را ز خون جگر باغ لاله کردخونی که خورده در همه عمر از گلو بریخت خود را تهی زخون دل چند ساله کردنبود عجب که خون جگر گر شدش بجام عمریش روزگار همین در پیاله کردنتوان نوشت قصه درد و مصیبتش ور می توان ز غصه هزاران رساله کردزینب درید معجر و آه از جگر کشید کلثوم زد به سینه و از درد ناله کردهر خواهری که بود روان کرد سیل خون هر دختری که بود پریشان کُلاله کردیا رب به اهل بیت ندانم چه سان گذشتآن روز شد عیان که رسول از جهان گذشتسروده ی مرحوم وصال شیرازی
×××
جگر پاره شده مرهم بی یاور هادرد و غم، زخم زده بر جگر مادر هااین چه رسمی ست که یک عده پرستوی غریببنشینند درون قفس همسرها!؟این چه رازی ست!چرا چشم به در می دوزداین چه رازی ست!چه دیده ست به پشت درهاگفت:"لا یوم..."که راه نفسش بند آمدجای شکر است نبوده خبر از خنجر هالحظه ی تشنگی اش آب عذابش میدادزیر لب داشت امان از جگر دختر هاسایه اش بود همان چادر زینب بر اوباز هم شکر که بوده ست دگر معجر ها...سروده ی یحیی نژاد سلامتی
×××
سرت رو پای شاه کربلا بوددلت آواره پشت نیزه ها بوددرسته هیچ روزی کربلا نیستولی گودال تو در کوچه ها بودنبرده همسرت بوی وفا رومی گیره خواهرت خون لخته ها روبه خاک می سپاره فردا دست عباسبه روی شونه تابوت بهاروچرا خشکیده باغ منزل توچرا آتیش گرفته حاصل توزده لاله جوونه روی لبهاتچی آورده سر تو قاتل توفدای خیمه ی عمر کمونتسفیده رنگ سیمای جوونتپی درد دل تو بین کوچهمیون تشت خون دیدم نشونتنهال قاسمت نوبر گرفتهبرات دست دعا بر سر گرفتهدلش با دیدن رنگ کبودتبه یاد دستای حیدر گرفتهتو که دست کریمت سفره دارهچرا چشمات پر از ابر بهارهزبعد ماجرای کوچه ی غمپر آئینه از گرد و غبارهشکسته خرمت تابوت امانمی شد وا بشه دستای سقازچله تیر می اومد به شدتصدای ناله بود و آه زهراکفن زخمی شده ای جان مادرکشیده تیر از جسمت برادریل ام البنین طاقت ندارهببینه قاسمت رو با چش ترسروده ی روح الله عیوضی
×××
شرر زهر جفا سوخته پا تا سر منآب گردید چو شمعی همه ی پیکر مناین نه اشک است که بسته ره دیدار به مندل من سوخته و ریزد ز دو چشم تر منشیون ناله بلند است به غم خانه مایا حسن گوید بر سر بزند خواهر منیک طرف قاسم و عباس به خود می پیچندیک طرف نیز حسین اشک فشان در بر منجگرم در دل تشت است و همه می بینندکه چه آورده غم کوچه و سیلی سر منکی رود یاد من آن روز که آن شوم پلیدبست در کوچه غم راه من و مادر منمادر از ضربت سیلی چو گل افتاد به خاکاز همان لحظه شکسته همه بال و پر منسروده ی سید محمد جوادی
×××
تشنه ام تشنه ز پا تا سر من می سوزدکار زهر است که بال و پر من می سوزدبس که در سینه ی خود شعله ی ماتم دارماز دم و بازدمم بستر من می سوزدباز هم روی لبم قصه ی مادر گل کردباز هم در نظرم مادر من می سوزدبر لبم روضه ی «لایوم کیوم العاشور»عالم از زمزمه ی آخر من می سوزدچشم وا کردم و دیدم که به صحرای غمیخیمه هایی است که دور و بر من می سوزددختری می دود و روی لبش این آواست:عمه دریاب مرا معجر من می سوزدحجله ای زیر سم اسب بنا شد دیدمبا تن له شده نیلوفر من می سوزددر سراشیبی گودال در آغوش حسینتن بی دست گل پرپر من می سوزدآخرین زمزمه از تشنه ی گودال آمد:قطره ای آب -خدا- حنجر من می سوزدآن طرف غارت پیراهن و خُود و نعلیناین طرف لطمه زنان خواهر من می سوزدسروده ی مسلم بشیری نیا
×××
بیچاره دستی که گدای مجتبی نیست یا آن سری که خاک پای مجتبی نیستبر گریه ی زهرا قسم مدیون زهراستچشمی که گریان عزای مجتبی نیستوقتی سکوتش این همه محشر به پا کرددیگر نیازی به صدای مجتبی نیستدر کربلا هر چند با دقت بگردیچیزی به جز عشق و صفای مجتبی نیستکرب وبلا با آن همه داغ مصیبتهمپایه ی درد و بلای مجتبی نیستطوری تمام هستی اش وقف حسین شدانگار قاسم هم برای مجتبی نیستاو جای خود دارد در این دنیا مجال ِرزم آوری بچه های مجتبی نیستیا اهل العالم ما گدای مجتبائیمما خاک پای خاک پای مجتبائیمآیا شده بال و پرت افتاده باشددر گوشه ای از بسترت افتاده باشدآیا شده مرد جمل باشی و امامانند برگی پیکرت افتاده باشدآیا شده در لحظه های آخرینتچشمت به چشم خواهرت افتاده باشدمن شک ندارم که عروس فاطمه نیستوقتی به جانت همسرت افتاده باشدآیا شده سجاده ات هنگام غارتدست سپاه و لشگرت افتاده باشدمظلوم و تنها و غریب عالمین استگریه کن غم های این بی کس حسین استسروده ی علی اکبر لطیفیان×××
گل کرده در زمین، کرم آسمانیتآغوش باز می رسد از مهربانیتحالا بیا و سفره مینداز سفره دارحالت خراب می شود و ناتوانیتدارد مرا شبیه خودت پیر می کندجان برده از تمام تنم نیمه جانیتیوسف ترین سلاله ی تنها تر از همهسبزی رسیده تا به لب ارغوانیتاین گرد پیری از اثر خاک کوچه استبر موی تو نشسته ز فصل جوانیتباید که گفت هیئت سیار مادریخرج عزا شدی و خدای تو بانیتزهر از حرارت جگرت آب می شودمی گرید از شرار غم ناگهانیتزینب به پای تشت تو از دست می رودرو می شود جراحت زخم نهانیتآقای زهر خورده چرا تیر می خوری؟چیزی نمانده از بدن استخوانیتسروده ی محمد امین سبکبار
×××
غم غم می خورم و غم شده مهماندارمغیر غم کس نبود تا که شود غمخوارمگر چه از زهر هلاهل جگرم می سوزدمی دهد خاطره کوچه فقط آزارمخانه امن مرا همسر من ویران کردمحرمی نیست که گردد ز محبت یارمهر چه می خواست به او هدیه نمودم اماپاسخی نیست به جز سینه آتش بارمروزه بودم طلبیدم چو از او جرعه آبخون دل شد ز جفا قوت من و افطارممی زند زخم زبان لیک نگوید گنهمخود نداند ز چه برخاسته بر پیکارممن همان زاده عشقم که به طفلی محزونشاهد مادر خود بین در و دیوارمهرگز از خاطره ام محو نشد کودکیمپاره پاره جگر از میخ در و مسمارمتیر باران شده از کینه تن و تابوتمتحفه از همسر بی مهر و وفایم دارمقبر ویران شده از خاک بقیع می گویدبهر مظلومی من این سند و آثارمسروده ی حبیب الله موحد
×××
ذکر نزول عطا، یا حسن و یا حسینعلت لطف خدا، یا حسن و یا حسینتا که خدایی شوم، کرب و بلایی شوممی زنم از دل صدا، یا حسن و یا حسینبانی اشک دو چشم، رحمت جاری حقآبروی چشم ها، یا حسن و یا حسینقبلة حاجات ما، اوج عبادات ماروح مناجات ما، یا حسن و یا حسینیکی بدون حرم، یکی بدون کفنسرم فدای شما، یا حسن و یا حسینهر دو شهید مادر، هر دو غریب مادرکشتة یک ماجرا، یا حسن و یا حسینحسن امام حسین، حسین اسیر حسنهردو به هم مبتلا، یا حسن و یا حسینتاب و قرار زینب، ذکر فرار زینبدر وسط شعله ها، یا حسن و یا حسینسروده ی علی اکبر لطیفیان
×××
پایین پلک چشم تو دائم پر از نم است
چشمت قشنگ، سوی نگاهت ولی کم است
از بس که اشک ریخته ای در عزای یاس
از بس که کوچه پیش نگاهت مجسم است
رد شراره بر رخ تو نقش بسته است؟
یا ردپای ضربه سیلی محکم است؟
سنّت زیاد نیست ولی پیر گشته ای
این ارث مادری است که قد شما خم است
آقا فدات شم چقدر غصه میخوری
تصویر لحظه لحظه عمرت چه پر غم است
این گریه ها که میکنی از بهر مادرت
پایه گذار اشک عزای محرّم است
در روضه های حضرت ارباب، یاحسن
سرمشق یا حسین حسین دمادم است
هرکس که سائل کرم مجتبی نشد
شایسته ی بکاء به شه کربلا نشد
سروده ی حسین قربانچه
***
حرف ناگفته چشمان ترش بسیار است
اشک او راوی یک عمر غم و آزار است
روز و شب گریه کن روضه ی یک مسمار است
قلب او زخمی از ضرب در و دیوار است
داغهایی که کشیده است همه معروف است
پس ببخشید اگر روضه من مکشوف است
در نماز شب و هنگام دعا می گرید
صبح با گریه او باد صبا می گرید
یاد آن کوچه و بی چون و چرا می گرید
بعد چل سال بیادش همه جا می گرید
قصد این بار من از شعر که آقا بوده
قسمت انگار کمی روضه زهرا بوده
زهر در تن نه که از غم جگرش می سوزد
یاد مادر که بیفتد به سرش می سوزد
غرق آتش در و پروانه پرش می سوزد
از همان روز حسن با پدرش می سوزد
کودکی بود ولی رنج پدر پیرش کرد
غم مادر دگر از زندگی اش سیرش کرد
نه فقط زخم زبان از همه مردم بوده
زهر در بین غم و غربت او گم بوده
قاتلش آتش و آن خانه و هیزم بوده
دست سنگین همان کافر دوم بوده
ابتدا چادر مشکی حرم سوخته بود
بعد هم تیر کفن را به بدن دوخته بود
داشت آن روز به لب روضه ای از سر می خواند
قصه درد و غم و غربتِ حیدر می خواند
داشت از سوز جگر روضه مادر می خواند
بعد هم روضه جانسوز برادر می خواند
چشمش افتاد به چشمان برادر، با آه
گفت لا یوم کیومک به ابا عبدالله
"دل من دست خودش نیست اگر می شکند"
قصه کرب و بلای تو کمر می شکند
دل زینب هم از آن رنج سفر می شکند
بر سر دیدن تو شام چه سر می شکند
صوت قرآن تو در شام شنیدن دارد
چوب دست از لب و دندانت اگر بردارد
سروده ی مهدی چراغ زاده
×××
ای پسر اول زهرا حسنسیـدنا سیـدنا یا حسن
صورت تو سورۀ فرقان و نورچشم بد از روی دلآرات دور
عفو خدا شیفتۀ یاربتعاشق «العفو» نماز شبت
وصف تو ممکن نبوَد با سخنتو حسنی تو حسنی تو حسن
طلعت زیبات شده باغ گلاز اثـر بـوسۀ ختـم رسل
جای تو آغوش رسول خداستمرکب تو دوش رسول خداست
بهر تو ای مهر تو خیرالعملدوش محمّد شده "نعم الجمل"
تا تو نهی پای به پشتش، رسولمانده خم و سجده خود داده طول
آنکه دهد شهد به وحی از دو لباز لب شیرین تـو نـوشد رطب
روی تـو آیینـۀ حسـنآفرینیک حسن و این همه حسن؟ آفرین!
چارم آن پنجی و در چشم منپنـج تنـی پنـج تنـی پنج تن
جود تو از چشمۀ بیابتداستسفره تو مُلک وسیع خداست
ای همه با دشمن خود گشته دوستخنـدۀ تـو پاسخ دشنام اوست
خشم عدو تا به تو شدّت گرفتمهر تو از خشم تو سبقت گرفت
هر که شرف از کرم آرد به کفدست تو بخشیده کرم را شرف
نیست به وصف تو رسا صحبتمغـرق شـدم در عـرق خجلتم
خالـق خـلقی و خـدا نیستیفوق ملَک، فوق بـشر، کیستی؟
صبر تو شایستهترین ابتلاستصلح تو یک نهضت کرب و بلاست
حیف که کشتند تو را دوستانخـار ستـم در جـگرِ بوستان
شیر خدا را پسری یـا حسناز همه مظلومتری یـا حسن
ای تـو جگر پاره پاره جگردر بغـل مـادر و جـد و پدر
"جعده"ات ارچه دشمن جانی استقاتـل تـو"مغیره" و "ثانی" است
قلب تو در کوچه شد ای جان پاکچون سندِ باغ فدک چاک چاک
سـوز درون از سخنت ریـختهخـون دلـت از دهـنت ریـخته
آه تـو از بـس شرر افروختهزهر ز سوز جگرت سوخته
نخل وجودت به تب و تاب شدآب شد و آب شد و آب شد
حلم ز داغ تو زمینگیر شـدلالـۀ تشییع تنـت، تیـر شـد
آن همـه تیـر ای پسر فاطمهرفـت فـرو در جگـر فاطمه
خار چو بر برگ گل یاس ریختخون دل از دیدۀ عباس ریخت
ای سند غربت تـو قبـر تـوصبر شده خونْ جگر از صبر تو
اشک بده تا کـه نثـارت کنمگریه چو شمع شب تارت کنم
خـاک رهِ میثمتـان، "میثـمم"با غمتان در دو جهان خرّمم
سروده ی غلامرضا سازگار×××
وامی گذارم تا سحر چشم ترم راشاید ببینم بار دیگر مادرم را
این کوچه می داند که من تنهاترینماین خانه می فهمد تمام باورم را
ای اشک ها ای ناله ها کارم تمام استامشب اجل می گستراند بسترم را
باید به یاد روز عاشورا گذارمبر خاک ها هنگام جان دادن سرم را
با یاد زهرا درد زهر از یاد من رفتبر باد داده داغ او خاکسترم را
صفرای رنج مجتبی را وا گذاریدقاسم شکوفا می کند باغ و برم را
شیرین تر از جان ست این زهری که خوردمخاموش کرد آتشفشان حنجرم را
ای زهر ممنون از تو بر زهرا رسیدمپر کن دوباره از شراره ساغرم را
خواهر منال از غربتم، بارانی از تیرتشییع خواهد کرد امشب پیکرم را
سروده ی رجبعلی نیسی
×××
سنگ نگين اگر بتراشم براي توبايد كه از جگر بتراشم براي توطوف سرت به شيوه ي حجاج جايز استپس واجب است سر بتراشم براي تواكنون كه در ملائكه كس فُطرُست نشدمن حاضرم كه پر بتراشم براي توباشد كه من به سوي تو آزاد رو كنماز چوب سرو در بتراشم براي تواز اصفهان ضريح برايت بياورميك گنبد از هنر بتراشم براي توصد فرش دستباف برايت بگسترمگلهاي سرخ و تر بتراشم براي توبر مرقد تو لاله ي عباسي آورمفانوسي از قمر بتراشم براي تواز والدين ، خادم درگه بسازمتقرباني از پسر بتراشم براي توچون محتشم كه شعر براي حسين گفتمن شعر بر حجر بتراشم براي تواي كشته ي محبت تو حضرت حسينپيداست در جلال تو كيفيت حسينكس ناز چشمهات چو زينب نميكشددرد شبانه ات به جز شب نميكشدفرصت نشد شرار جگر تا جبين رسدبيماري سريع تو بر لب نميكشدروزي كشيد ناز و دگر روز ، جانمازناز تو را مدينه مرتب نميكشدهر چند رنگ خون شده آن كام نازنينكس چوبدست خويش بر آن لب نميكشدزهري كه خورده اي چو به خورشيد اثر كندكارش ز صبح تا به سر شب نميكشدسروده ی محمد سهرابي
|
+|
نوشته شده در ساعت   توسط ܓ✿ فرزندت ܓ✿
|